داستانهای کوتاه و جالب خواندنی

داستانهای کوتاه و جالب خواندنی
  • اخرین مطالب
  • مطالب پربازدید
  • مطالب تصادفی

 

دختر و پیرمرد

 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛

 

 

 

روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید:
-
غمگینی؟
-
نه .
-
مطمئنی ؟
-
نه .
-
چرا گریه می کنی ؟
-
دوستام منو دوست ندارن .
-
چرا ؟
-
جون قشنگ نیستم.
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟
-
نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
-
راست می گی ؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛

 

 

عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

 

 

 

 

 



ادامه مطلب

نظرات


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







نمایش کلیه نظرات